کاروان

دیگرتعطیل نیست !

سه روز تعطیلی کار خودشو کرده !

طبق معمول با آهنگ گوشی که گذاشته ام برای شش صبح از خواب برمی خیزم . پسرم خواب مانده و از همسرم خبری نیست . گاز را روشن میکنم و با صداکردن پسرم میروم که سنگک بخرم . چادرسیاهم را سر میکنم و با عجله ازپله ها میرم پایین . هوا هنوز تاریک هست . ازپشت پنجره دیدم که سنگک پزی کارمیکند . تا کفشم را بپوشم همسرم کلید را انداخت و آمد تو راهرو . نان  خریده بود . لبخند........

دوباره دوان دوان رفتم بالا . پسرم از خواب پا شده و غرغر میزند : مامان تو هم با این سروصداهات نمیذاری که آدم بخوابه ! پولیورش تو دستشه و میپوشه دوباره در میاره . میگم : وسواسی شدی ؟ میگه : بیا اینم از چروک های این . گفتم : مقصرخودتی ! چطورکه درش آورده ای پرت کرده ای توی کمد و مانده پلاسیده . وقتی میپوشه انگار نیم تنه اش پیر شده است . میگویم : بده اتو کنم جوان تر بشه . پولیور جوان را به تن میکند . چقدر واقعا برازنده قیافه اش هست جوانی . می خندد و میگویم : دیدی ! فرق جوانی و پیری را . پس قدرش را بدان . لباس خودت بود اما چروکیده اش را خودت هم نمیتونستی قبول کنی . به فکر رفت و گوشه ای از سنگک را برید و خورد . همسرم کنار بخاری دراز کشیده تا  پسرم را به مدرسه اش برساند . قلب

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir